بانو در آینه
داستانهای انگلیسی - قرن 20م.
او به این نکته واقف بود که آدمها نباید در اتاقهایشان آینه آویزان کنند. در آن بعد از ظهر تابستانی او در اتاق تنها بود، نمیتوانست به آیینهی قدی اتاق نگاه نکند. از درون آینه میتوانست انتهای باغ را ببیند؛ میتوانست ایزابلاتیسون ـ صاحبخانه ـ را ببیند که در لباس تابستانی نازک خویش با سبدی در دست در باغ میگردد و گل میچیند. ایزابلا پیردختر و ثروتمند بود و این خانه و تمام وسایل عجیب و غریب درون آن را طی سالیان خریده بود. اگر او شهامت داشت و کشوهای ایزابلا را باز میکرد. میتوانست ردپای پریشانیها، قرارهای ملاقات و نامههای عاشقانه را در آن بیابد. ولی با این وجود، تمام وعدهها به جایی نرسیده بود و او هرگز ازدواج نکرده بود. ناگهان تصویر ایزابلا تغییر کرد؛ برای لحظهای ناآشنا و نامعقول انباشته از واقعیت و مفهومی نو بود؛ ایزابلا بود. آنچنان آرام آمد که تصویر درونی آینه تکان نخورد. او آنجا ایستاده بود. پیر و خمیده، پرچین و چروک، با بینی کشیده و گردن چروکیده. ایزابلا آنجا بود. آدمها نباید در اتاقهایشان آیینه بیاویزند. مجموعهی حاضر از تعدادی داستان کوتاه تشکیل شده که "بانو در آینه: یک تصویر" یکی از آنهاست. از دیگر داستانها میتوان لکهی روی دیوار؛ رمان نانوشته؛ خانهی اشباح؛ آبی و سبز؛ مهمانی آشکار؛ و ارثیه را نام برد.