بال در بال قاصدکها
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
اشک پشت آن چشمهای آبی شکست، فرو ریخت. نگاهت در میان موج آبی و زلال گم شد. چقدر سخت است دلت از سنگ باشد. تو در میان آبی زلال و خنک فرو رفتی. تمام دردهایت یک جا منجمد شد، فرو ریخت. سرمای دلنشینی تمام تنت را در بر گرفت و در پی بی زمانی در مغزت پهن شد. تو در رویای زیبا گم شدی، حسی که همچون موجی از لبه حوض به درون بزرگ شد، آن قدر بزرگ که همه حبابها را یک جا بلعید و تنها یک ماه درخشان بر درون حوض جا گذاشت.