آن روزهای نه چندان دور
داستانهای فارسی - قرن 14
خورشید به آرامی در میان امواج خیالانگیز دریا فرو میرفت و پایان روز و آمدن تاریکی شب را خبر میداد. موجهای کوچک به روی هم میغلتیدند و با نوای دلانگیز، آرامش شبانه دریا را مژده میدادند. قدرت به این منظرهی بی نظیر خیره شده بود و مانند همیشه از دیدن خورشید آتش گرفته و شعله ور در پهنهی دریا به هیجان آمد و مسخ شده از آنچه که میدید خاطرات گذشته را مرور کرد. نوری که از چشمانش ساطع میشد، بسیار روشنتر و سوزان تر از شعاع آفتاب مینمود و چهرهاش را به تلالو انداخته بود.