نگاه
کتاب حاضر، داستانی با موضوع عاشقانه است. «سحر رفیعی» در خانوادهای صمیمی در رشت زندگی میکند و با قبولی در رشتة دلخواه، برای ادامه تحصیل به مشهد میرود. در آنجا با دانشجویانی به نامهای «سیما» و «کمند» همخانه و دوست میشود. از روز اوّل، «آرش سعیدی»، فردی که مورد تایید خیلی از افراد گروه است عاشق «سحر» میشود و بدون کلام و با اعمال و نگاه خود عشق خود را ابراز میکند. تردید سحر سرانجام او را به گرفتن تصمیم ازدواج با فردی به نام «اشکان» میکند. «اشکان» که دختر مورد علاقة خود «روژین» را از دست داده، مدّتی «سحر» را جایگزین وی میکند، امّا گاهی به شکل دیوانهواری ادعا میکند که «سحر» با همدستی پدرش، «روژین» را به سحر رسانده است. سرانجام «سحر» بعد از طی ماجراهایی، از زندگی «اشکان» بیرون میرود و زندگی جدید و عاشقانهای را در کنار «آرش سعیدی» شروع میکند.