سرگذشت بیژن و منیژه
"بیژن"، پهلوان دلیر ایرانی، با اجازهی کیخسرو، برای کشتن گرازهای مهاجم، راهی سرزمین ارمنستان شده و در آن منطقه با ملاقات "منیژه"، دختر افراسیاب تورانی، دل به وی میبازد. دختر جوان نیز که علاقهی بسیاری در خود نسبت به پهلوان احساس میکند با شگردی وی را خواب کرده و به سراپردهی خویش منتقل میکند. پس از بیدار شدن بیژن، درحالی که همهچیز برایش مبهم است "گریسوز" او را به جرم جاسوسی و خیانت به شاه دستگیر کرده و با دستور افراسیاب، درون چاهی عمیق در بیابان میاندازد. پس از آن منیژه نیز، که به ناپاکی متهم شده، از سوی پدر رانده میشود و بر سر همان چاه مسکن کرده، روز و شب را با گریه به حال بیژن جوان و نیککردار میگذراند. از آن سو، در ایرانزمین چون پهلوان دلیر، خبری نمیشود، پدربزرگ وی، رستم، در هیات بازرگانان و با عدهای راهی تورانزمین میشود. وی با یافتن منیژه و شنیدن داستان، بیژن را از چاه رهانده و پیشاپیش، منیژه را با چند دلاور به سوی ایران، روانه میکند. چندی بعد رستم نیز به همراه بیژن و دیگر یاران راه ایران را پیش گرفته و با استقبال گرمی که از آنان میشود، رو سوی دربار کیخسرو میکنند و در همانجا بیژن و منیژه زندگی مشترک خود را با خوشی و شادمانی آغاز مینمایند.