رازهای یک چوب
داستانهای مذهبی / حسنبنعلی(ع)، امام یازدهم، 260 - 232 ق. - داستان
کتاب مصور حاضر برگرفته از قصههای امام عسکری (ع) برای گروه سنی «ب» است. در بخشی از این داستان کوتاه میخوانیم: روزی در روستایی مشکهای آب آنقدر زیاد بود که قاطر زیر آن دیده نمیشد. فقط گوشهای سیاه قاطر بود که از میان مشکهای پر از آب بیرون زده بود. خطی از آب پشت سر قاطر کشیده میشد و قاطر که ترسیده بود، هراسان توی کوچه میدوید. آب فروش فریاد میزد و از مردم میخواست از جلوی قاطر کنار بروند. از روبهرو مردی میآمد. سقا باز فریاد زد تا مرد کنار برود. از آنطرف، داوود قصه ما باعجله بهطرف بازار روغنفروشها میرفت. چوبی توی دستش بود. از وقتیکه امام عسکری چوب را به او داده بودند تا آن را به دکان روغنفروشان برساند، همهاش در فکر چوب بود. امام سفارش کرده بود مواظب چوب باشد؛ و داوود قصه ما به این موضوع فکر میکرد مگر این چوب چه رازی دارد که امام آن را داده است که پنهانی به دکان روغنفروش ببرد. نگارنده در این داستان فضایل اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و نقش سیاسی امام عسکری (ع) را به زبان ساده برای کودکان تنظیم کرده است.