افسانههایی از شمال ایران (از قوچان تا ماکو)
در داستان صنمبانو، روزی پادشاهی از درخت باغ، سه نارنج را کند. از داخل نارنج اولی، صنمی بیرون آمد. پادشاه صنم را روی درخت نشاند و قبایش را به دوش او انداخت و برای آوردن لباسی مناسب برای صنم رفت. همین که پادشاه رفت. کنیزی در جوی آب عکس صنم را دید و فکر کرد که عکس خودش است و با خود فکر کرد که با قیافة زیبا دیگر کنیزی مردم را نمیکند. او به خانه برگشت. ارباب از او خواست که فرزندش را به گردش ببرد. کنیز بچه را کنار جوی آب برد و خواست به آبش بیندازد که صنم از او خواست این کار را نکند. کنیز که تازه متوجة صنم شده بود، از او خواست گیسش را آویزان کند تا پیش او برود. صنم گیسویش را آویزان کرد و کنیز بالای درخت رفت و همین که کنار صنم نشست، او را از درخت پایین انداخت. صنم تبدیل به کبوتر شد و روی شاخه نشست. پادشاه بازگشت و کنیز در مقابل سیاهی و زشتیاش توضیحی به پادشاه داد. پادشاه او را با خود به قصر برد و با او ازدواج کرد. کبوتر نیز با آنها رفت تا عاقبت کار را ببیند. در این کتاب داستانهایی از سرزمینهای مختلف شمال ایران با عناوینی چون حسنکچل، باباعبدالله؛ مرد جهود، افسانة گنجشک، روباه و خرس، سه دروغ و... به نگارش درآمده است.