بهار خونین
داستانهای فارسی - قرن 14
ناگهان انفجار مهیبی هوای لطیف و بارانی بهار را شکافت. نخست صدایی شبیه فشفشه، سپس غرشی رعدآسا زمین را لرزاند و فضا را تیره و تار کرد. شهر انگار میچرخید. ابتدا فکر کردم ترقههای شب عید است اما به فکر خود میخندم. صدا و لرزش بهقدری شدید و وحشتناک است که در تمام عمرم نشنیدهام. سرم گیج میرود. دود غلیظ و زیادی فضا را میپوشاند و کم کم لابلای ابرهای تیره محو می شود.