افسانههای پریان (لیتوانی)
یک روز چند زن از خدمتکارهای ارباب، کنار دریاچه با هم گفتوگو میکردند. یکی از آنان، که دختر زیبایی بود، برخلاف دیگران اظهار کرد تنها با کسی ازدواج خواهد کرد که او را دوست داشته باشد و حتی اگر ارباب نیز از او خواستگاری کند، نخواهد پذیرفت. از قضا ارباب صحبتهای آنها را شنید و روز بعد از دختر تقاضای ازدواج کرد، اما دختر نپذیرفت. بنابراین ارباب از او خواست تا سه شال به درخشندگی خورشید، ماه و ستارهها برای او ببافد، در غیر این صورت سرش را قطع خواهد کرد. دختر در حالی که به شدت اشک میریخت از قصر بیرون آمد. پریهای دریاچه با دیدن دختر به او کمک کردند تا بتواند از پس شرط برآید. این بار ارباب کالسکهای از دختر طلب کرد که در پوست گردو جایگیرد. دختر با کمک پریهای دریاچه از عهدهی این خواستهی ارباب نیز برآمد. بار سوم ارباب از او آینهای خواست که گذشته و آیندهی خود را در آن ببیند. اما وقتی آیندهی خود را دید؛ در حالی که جسدش از درخت آویزان بود، آینه را شکست و از آن پس دیگر مزاحم دختر جوان نشد. این داستان تحت عنوان "ارباب و دختر رختشوی" به همراه چندین داستان دیگر تحت عناوینی از این دست در کتاب حاضر به چاپ رسیده است: دارکوب و درخت صنوبر؛ جوجهتیغی و عروس او؛ احمقی که پادشاه شد؛ قول ارباب به پشیزی نمیارزد؛ و صنوبر ملکهی مارهای عفلزار.