ارسلان
داستانهای فارسی - قرن 14
روزی از روزها، پیران که دیگر وضعیت جسمانی مناسبی نداشت؛ سهراب را طلبید و به او گفت: فرزندم؛ من دیگر عمری برایم باقی نمانده است و تنها ناراحتی و نگرانی خاطرم از بابت دخترم پریناز است، پیران بعد از چندین سرفه خشکی که کرد ادامه داد؛ برای همین از تو میخواهم که ترتیب ازدواج دخترم را با برادرت بدهی تا من آسوده سر بر خاک بگذارم، سهراب قبول کرد و موضوع را با فرهاد در میان گذاشت و او هم که بیمیل نبود، قبول کرد.