غمی غمناک
داستانهای فارسی - قرن 14
آمده بود سر و سامانم بدهد... برایم از امید و عشق و زندگی حرف میزد... راست میگفت، خنده را بعد از مدتها به لبانم آورده بود... و عشقی که هدیه داد، سرگرمش شده بودم... دلم را گره زده بود به خودش، تازه میخواستم، زندگی را از او طلب کنم... به هر طرف نگاه میکردم، فقط یادش به جا مانده بود... رفت، سوختم، به اجبار ساختم، با تمام سوز دلها گذشت... تازه فهمیدهام آن همه عشق و امیدها نقشه بود. او زندگیام را نشانه رفته بود... دزدید و رفت...