مولک، نگهبان طبیعت: برای بچههایی که طبیعت را دوست دارند
«مولک» به دلیل شیطنت، از مدرسه اخراج شده بود، به همین خاطر پدر و مادرش به خانة آقا کلاغه، که استاد بود و روی درخت سکویا زندگی میکرد رفتند و از او خواهش کردند تا از این به بعد مولک نزد او برود و کسب علم کند. آقا کلاغه که از شیطنتهای مولک باخبر بود، نخست نپذیرفت، اما وقتی دریافت که او تمام کتابهایی را که وی نوشته، خوانده و اهل مطالعه است، پذیرفت تا از فردای آن روز مولک به خانهاش برود. صبح روز بعد مولک با شیطنت خاصی وسط خانة آقا کلاغه پرید و او را ناراحت کرد، اما بعد کمی باهم حرف زدند و تصمیم گرفتند در کنار کارهای علمی که در روزهای بعد انجام میدهند، بعضی وقتها بخندند. ماجراهای میان مولک و استاد، هستة اصلی داستان حاضر را تشکیل میدهد.