... تا... تی... تا...
در شهر زلزلهزده، تمام خانهها ویران شده بود و چیز سالمی به چشم نمیخورد. عدهای آمده بودند تا خاکهای باقیماندة مدرسة شهر زلزلهزده را با کامیون ببرند. مردم معلم پیری را مشاهده کردند که به یاد بچههای مدرسه اشک میریخت. ناگهان گویی که چیزی به یاد او آمده باشد، جلو رفت و کاغذهایی را که روی زمین ریخته بود جستوجو کرد تا آنچه را که دنبالش بود، یافت. آن نقاشی دخترک بود. او آن را به طرف جمعیتی که حیران و سرگردان بودند گرفت؛ اما هیچکس دخترک را به یاد نیاورد، آنها به او مهر دیوانگی زدند. معلم پیر از بالای تل آوار پایین آمد، در حالی که نقاشی را با تمام خاطراتی که پشت آن خوابیده بود روی تل جا گذاشت و لحظهای بعد بلدوزر خاک را شکافت تا آن را داخل کامیون بریزد.