سولماز
داستانهای فارسی - قرن 14
«آقا رحمان»، پس از فوت همسرش با دختری روستایی به نام «سولماز» ازدواج میکند. با وجود بهت و حیرت اطرافیان، آقا رحمان سولماز را بسیار دوست دارد و در روز چهلم همسر اوّلش، او را به خانة خود میآورد. پسر بزرگ آقا رحمان که «سیف» نام دارد، از این پس با مادربزرگ خود زندگی میکند. چند سال میگذرد و سیف در رشتة پزشکی در دانشگاه تهران قبول میشود. سولماز که تفاوت سنّی زیادی با آقا رحمان دارد، عاشق سیف شده و مرتّب او را زیر نظر دارد. تا اینکه روزی در ویلای شمال، عشق خود را به سیف ابراز میکند. سیف که جوان پاک و نجیبی است، سعی میکند سولماز را از این فکر آلوده دور کند. امّا در کمال ناباوری، شاهد خودکشی سولماز است. این واقعه، زندگی سیف را نیز تا مدتها تحت تاثیر قرار میدهد.