این روزهای بارانی
"بیتا" از همان روز نخستی که استادش ـ رامین سروش ـ را میبیند علاقمند میشود که علت غم پنهان در چشمان او را دریابد. او روز به روز بیشتر به استاد علاقمند میشود. او برای نزدیکتر شدن به استاد و یافتن پاسخ سوالات خود، او را برای دیدن نمایشگاه نقاشیاش دعوت میکند و سروش به همراه دخترک 8 سالۀ خود ـ بهار ـ به دیدن تابلوها میرود. بیتا از فرصت استفاده کرده و با بهار دوست میشود و برای کشیدن تابلویی از او مدتی به خانۀ آنها میرود. او درمییابد که مادر بهار، از دنیا رفته و بهار با پدرش زندگی میکند. بهار، در روز تولدش، بیتا را نیز دعوت میکند. در آن روز بیتا به طور اتفاقی دفترچۀ خاطرات استادش را، که روی میزی جا مانده بود، برمیدارد و با خواندن آن به راز زندگی استاد پی میبرد.