قبیله رنجور: قسمت اول (صنوبر)
داستانهای فارسی - قرن 14
دشت بی انتها به نظر میرسید. هموار، زردرنگ و سوزان... محمد کمر راست کرد و نگاهش را به آسمان دوخت. آفتاب تند تابستان به تدریج در پهنه دشت رنگ میباخت. شالش را از صورت باز کرد. او هم درست مانند همه اهالی روستا، زمانی که روی سرزمینهایش میرفت، تمام صورتش را برای در امان ماندن از تابش مستقیم آفتاب با شالش میپوشاند. مردی بود با چهره مصمم و گونههای فرو رفته، قدی متوسط، پوستی روشن که در آفتاب داغ تابستان سوخته به رنگ قرمز در آمده بود، موهایش کم پشت و سفید بدون هیچ حالتی مستقیم روی پیشانی روییده بودند.