پایبند به عشق
«مستانه» از مادربزرگش «افسانه» میخواهد که داستان زندگی خود را برای او بازگو کند. مستانه با شنیدن داستان پرفراز و نشیب مادربزرگش درمییابد که او دوشیزة مسنی است که مدت چهل سال نسبت به پسری به نام «امید» وفادار مانده است. مستانه کودکی بیسرپرست بوده که افسانه او را به فرزندخواندگی قبول کرده بود. افسانه در نوجوانی مصیبتهای بیشماری را تحمل کرده بود. پدر و برادرش در آتشسوزی جان باخته و مادرش در اثر بیماری و افسردگی فوت کرده بود. افسانه و امید - یکی از پسران روستا- عاشق هم شده بودند. تقدیر آنها را از هم جدا کرده بود و این جدایی چهل سال طول کشیده بود. سرانجام در مراسم ازدواج مستانه و پوریا، امید و افسانه به طور اتفاقی همدیگر را ملاقات میکنند و به وصال هم میرسند.