خودم را گوشهای جا گذاشتم انگار!
نثر فارسی - قرن 14
این کتاب، داستان زندگی دختری است که علاقة بسیار زیادی به شعر و شاعری دارد و خود را به تک درختی تنها تشبیه میکند. وی تحصیلات دانشگاهی خود را به پایان رسانده و چون از سبک ازدواجهای سنتی بیزار است، از تمامی پیشنهادها سرباز میزند و در ذهن خود در انتظار فردی خاص است و برای او شعر میگوید. او از تهران و زندگی در دود و ترافیک متنفر است، ولی به دلیل اصرار برادرش و همسر وی ناچار به تهران میرود تا همسر وی از تنهایی رنج نبرد؛ به این امید که از تهران بازگردد، ولی روزی برادرش در یک شرکت به عنوان مترجم برای او کار پیدا میکند و او در تهران ماندگار میشود و این امر ماجراهای تازهای را برای او رقم میزند.