نسخهی اول
نویسنده این داستان که خود راوی داستان است به اداره گذرنامه، برای گرفتن گذرنامه مراجعه میکند .در آستانه در، زن سیاهپوشی جلویش میگیرد و به او میگوید تا بزکش را پاک کند و پس از بازرسی کیفش، از او میپرسد چرا میخواهی از این کشور به خارج بروی که جوابی نمیشنود. سرانجام از عکسش ایراد میگیرند و به او گذرنامه نمیدهند .راوی همچنین در راه بازگشت به منزل و حتی داخل اتاق احساس میکند که زن سیاهپوش همراهش است ومدام از او میپرسد چرا میخواهد برود. گفت گوی او با زن سیاهپوش به گذشتههایش میکشاند و ...