مترسکها پرواز میکنند
مترسکها - داستان / داستانهای تخیلی
روزی که متولد شدم رو خیلی خوب یادمه. بابا با چه ذوقی پام رو تراشید؛ لباس نو بر تنم پوشید، کلاه بر سرم گذاشت. پیرمرد هم پدرم بود و هم مادرم؛ عاشقش بودم. سرنوشت من و پینوکیو مثل هم بود انگار. دوست داشتم پسر واقعیاش بودم تا ته چهرهای از یک انسان داشته باشم. همیشه بیرون بودم تو سرما و گرما. دلم میخواست همیشه پیش بابا باشم. آخه دلم واسش تنگ میشد.