خانههای بیرنگ
داستانهای فارسی - قرن 14
بهمن سال 1350 بود. ناگهان صدای گریه نوزاد تپل و سفیدرو، در خانهای محقر پیچید. با آمدنش همه خوشحال شدند. پسر بچهای زیبا و بانمک؛ سفید و بور با چشمان ریز و دهان کوچک و قدبلند و زرنگ، وقتی با آب گرم ترشح میشستند، دست و پا میزد و با دستهای کوچکش لبهی تشت را محکم گرفته بود.