قصهها و غصهها
از سالها پیش با رنگ و شکل مروارید آشنا شده بودم و همیشه آرزو میکردم آن را لمس کنم و رنگش را ببینم. طولی نکشید که آن مرواریدها را در واقعیت دیدم؛ صبح زود، با شنیدن صدای در، در را باز کردم و پسر همسایه را آشفته و مضطرب دیدم. او را در آغوش کشیدم و با نوازش از او خواستم بگوید چه اتفاقی افتاده است. رنگ و اندازه و شکل اشکهای او، همان بود که در قصهها و کتابها در وصف مروارید خوانده بودم. من هرگز خود را نمیبخشم، زیرا با دیدن و لمس آن مرواریدها، به آرزوی خود رسیده بودم و بهای آن مرگ پدری بود که پسرش تنها هفت سال داشت. مجموعة حاضر حاوی داستانهای کوتاهی تحت برخی از این عناوین است: دانههای مروارید؛ رویا؛ افسون دریایی؛ امشب زود میمیرد؛ و سر گل یاس.