لانهی اردک
داستانهای کودکان و نوجوانان / جنگ - داستان / اردکها - داستان / صلح - داستان
فرمانده و سربازان چندین روز راه پیموده و اکنون در نزدیکی شهر آماده جنگ بودند. فرمانده توپچیاش را صدا زد و پرسید: توپ آماده شلیک است. توپچی جواب داد: بله قربان. شهر را نشانه گرفته است؟ توپچی جواب داد: بله قربان، فرمانده گفت: خوب است هر وقت فرمان دادم شلیک کنید. توپچی گفت: چشم قربان، و از آنجا دور شد. اما هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که توپچی برگشت و گفت: قربان ما نمیتوانیم توپ را شلیک کنیم. فرمانده پرسید چرا؟ قربان چون نمیتوانیم داخلش گلوله بگذاریم. فرمانده برافروخته شد: چرا نمیتوانید داخلش گلوله بگذارید. توپچی گفت: عرض میکنم قربان، داخل توپ یک اردک است. فرمانده فریاد زد: اردک، منظورت این است که...، بله قربان کواک کواک میکند داخل توپ لانه کرده است. فرمانده فریاد زد: بچه پُررو همین حالا ترتیبش را بدهید. گفت: سعی خودم را کردم اما از آن تو بیرون نمیآید فکر میکنم روی تخمهایش خوابیده است. فرمانده در حالی که شمشیرش را برمیداشت گفت... .