ردپایی روی برفها
داستانهای فارسی - قرن 14
«اعظم صابر» در کتاب «ردپایی روی برفها»، با بیانی شیرین و صمیمی داستان زنی نویسنده را روایت میکند که احساسات و افکار درونیاش را به شکل نمادین مینویسد. این کتاب در 10 فصل کوتاه قصه خود را بازگو میکند. در بخشی از کتاب «ردپایی روی برفها» میخوانیم: «مولانا چرخید و چرخید و چرخید؛ نه برای اینکه راهی به سوی خدا پیدا کند، برعکس به گمانم میخواست همه چیز را درباره خدا فراموش کند. میخواست در گیجی چرخ زدنهای پیدرپیاش همه افکارش را گم کند. مولانا آنقدر چرخید و چرخید تا ذهنش را از هر فکری خالی کرد. مولانا آنقدر چرخید و چرخید تا او را در مرکز وجودش پیدا کرد. مولانا میدانست که او در مرکز است، مرکز همه جهان. زیراکه مرکز وجود هر آدمی، مرکز جهان است. مولانا میدانست قلب او مرکز تمام جهان است. مولانا او را حس کرد. مولانا مرکز را شناخت...».