اسکار و بانوی صورتیپوش
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
«اسکار» پسرک دهسالهای است که به علت ابتلا به بیماری سرطان، در آستانۀ مرگ قرار دارد. او که پیش از این، کودک ناآرامی بوده، این روزها، در بیمارستان، با آرامش روزگار را سپری کرده و زندگی را به گونهای دیگر تجربه میکند. زن پیری که برای ملاقات با بیماران و صحبت با آنها به بیمارستان میآید، روابط خوبی با اسکار برقرار و او را به دوستی با خدا تشویق میکند. اسکار شروع به نوشتن نامههایی به خدا کرده و در آنها از آرزوها و ترسهایش سخن میگوید و هر روز دوستیاش با خدا بیشتر از روز پیش میشود. سرانجام روز غمگینی که همه با دلتنگی در انتظارش بودند از راه میرسد و پسرک دوستداشتنی نزد خدا میرود، و تنها همان هنگام است که «مامی رز» در نامهای به خدا به این واقعیت اعتراف میکند که وجود اسکار باعث شد او علاوه بر شناخت قابلیتهای خویش به خدا ایمان بیاورد و سرشار از عشق شود.