چهکسی باید افتخار کند
داستانهای فارسی - قرن 14
خواب به چشمهایم نمیآید. غلت میزنم. خستهام. از ظهر که رفت، توی دلم شور افتاد. حامد خیلی بیتابی میکرد. ولی حالا نیم ساعتی میشود که خوابیده است. از جا بلند میشوم تا خودم را سرگرم کنم. شاید کمتر زجر بکشم. ته دلم خوشحال میشود که میتوانم حالا با ننه و آقا بزرگ غذا بخورم. میگویم: ناراحت نباش. من غذا زیاد پختهام؛ اونم شامی که آقا بزرگ دوست داره. بچه را میدهم به ننه و میروم.4 بشقاب مرتب چیدم توی سینی. بر میدارم و میآیم. ننه سه بشقاب را از سینی بر میدارد. دو تا را میگذارد روی هم. نگاهش رو میاندازد روی نگاه من. میگوید عباس اومده. رفته دست و پاشو بشوره. بچه هم پیش ماست.