از هر ور
در داستان «دختر کور» میخوانیم: دختر و پسری بودند که به هم علاقه داشتند. پسر به دختر پیشنهاد ازدواج داد، ولی دختر به خاطر کور بودنش جواب رد داد و به پسر گفت: «اگر چشم داشتم با تو ازدواج میکردم». تا این که یک روز همان پسر چشمهایش را به دختر داد. دختر وقتی چشم باز کرد، دید پسر نابیناست و با شنیدن پیشنهاد ازدواج او، گفت: «من که چشمهایم سالم است چرا باید با تو که کور هستی ازدواج کنم؟» دختر رفت و پسر زیر لب گفت: «مراقب چشمهای من باش». مجموعة حاضر دربرگیرندة داستانهای کوتاه با برخی عنوانها مانند کوزه، دیوار، پوشاک، شام آخر و یاد پدر است.