یک چیز سیاه
داستانهای حیوانات / داستانهای فارسی
در صبحی دلانگیز که خورشید نور خود را لابهلای درختان میپاشید و جنگل زیباتر از همیشه به نظر میرسید درست در وسط جنگل «چیز سیاهی» به چشم میخورد. پلنگی که از آنجا میگذشت فکر کرد «چیز سیاه» یکی از خالهای اوست که افتاده، کلاغ فکر کرد تکهای از شهاب سنگ است و سریع رفت تا به دیگران خبر بدهد. جغد فکر کرد تخم یک اژدهاست که ممکن است جنگل را به آتش بکشاند؛ اما واقعاً «چیز سیاه» چه چیزی میتواند باشد!؟