فقط چند دقیقه
داستانهای فارسی - قرن 14
در این داستان، دختری دبیرستانی که شب قبل را خوب نخوابیده، سر کلاس ادبیاتش خوابیده بود که با صدای معلمش بیدار شد و پس از چند دقیقه به دوستش «ملیکا» گفت که میخواهد بعد از مدرسه برود و برای سگش غذا بخرد. آنها با هم به مرکز خرید بزرگی رفتند و در آنجا دوستشان «فرشته» را با پیرمردی در حال قدم زدن دیدند. ملیکا که خیلی تعجب کرده بود فکر میکرد او پدر فرشته است اما وقتی دوستش به او گفت که فرشته پدر ندارد کنجکاویش چند برابر شد، برای همین... .