بهاره
داستانهای فارسی - قرن 14
بهاره که هنوز پنج سال بیشتر نداشت، به جنگل میرفت. یکی از روزهای پاییزی او به جنگل رفت و خرگوش سفیدی با گوش و پاهای صورتی دید. او که عادت داشت برای همه حیوانات جنگل اسم بگذارد، اسم او را برفک گذاشت و از هویجی که به همراه داشت، به خرگوش داد و از او عبور کرد؛ اما خرگوش که تازه از او خوشش آمده بود و مزه هویج زیر دندانش خوشمزه کرده بود، به دنبال او رفت. لحظهای از بهاره دور نمیشد. بهاره نیز تصمیم گرفت تا او را به خانهاش ببرد و از او نگهداری کند. بهاره با شوق و اشتیاق به سمت خانه حرکت کرد و خوشحال بود که مانند دوستش، رؤیا، حیوان خانگی دارد.