ندای دل، صدای عشق
«مهتا» 16 ساله بود که برادرش «ماکان» برای ادامۀ تحصیل به کانادا رفت ولی به طور دایم با فرستادن عکس و نامه با آنها در تماس بود. با وجود رفتن ماکان، دوست صمیمی او ـ ایمان ـ مرتب به خانۀ آنها رفت و آمد داشت و احوال آنان را جویا میشد. در یکی از مهمانیهای خانواده که ایمان هم در آن شرکت داشت، مهتا متوجه شد که دختران زیادی به ایمان علاقه نشان میدهند. در آن هنگام مهتا دریافت که او نیز به ایمان علاقمند است ولی همواره او را مانند برادر خود دوست داشته است. پس از مدتی، مادر مهتا که از رفتن پسرش احساس دلتنگی میکرد برای دیدن او به کانادا رفت. در مدتی که مهتا در خانه تنها بود متوجه حضور همسایهای جدید در نزدیکی خانهشان شد. پسر همسایه ـ سهراب ـ از طریقی شمارۀ مهتا را به دست آورده و مرتب با او تماس میگرفت. او سعی میکرد که توجه مهتا را به خود جلب کند ولی مهتا میان دوستی با او و ایمان دچار تردید شده بود.