دل سوخته
داستانهای فارسی - قرن 14
مامانم زنی بود که به نظر من به جای ترحم و عاطفهی مادری، انگار توی قلبش سنگی سخت حکمرانی میکرد. ناپدریام که عقده تمام نداشته هاش رو سر ما خالی میکرد، یک آدم خشک و خشنی بود که ظاهر و باطنش خیلی با هم فرق داشت. مامان و ناپدری که اسمش جبار بود، شباهت عجیبی از نظر اخلاقی به هم داشتند و اصلاً به من و خواهرم، پریوش، روی خوش نشان نمیدادند و تو هر جنگ و دعوایی که بینشون به راه میافتاد، من و پریوش به چوب خوری تبدیل شده بودیم که اول عقده هاشون رو با کتک کاری سرِ ما خالی میکردند.