شیدا و شمس
داستانهای فارسی - قرن 14
پلکهای بستهاش اندکی لرزید و بدنش کمی تکان خورد. زمزمهای بسیار مبهم در گوشش پیچید. پلکهایش باز هم لرزید و این بار اندکی لای چشمانش باز شد. گسترهای تار و مبهم در مقابل چشمانش بود. پلکهایش چند بار باز و بسته شد و گستره تار و مبهم کم کم واضح شد. گسترهای بود که شاخههای درختان از دو سمتش سرک کشیده بودند و نور آفتاب در آن جاری بود. آرنجهایش را روی زمین تکیه گاه کرد، اندکی نیمه خیز شد و به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از درخت بود که در بالا بود. زمزمهای که مبهم بود، حالا واضح به گوش میرسید، نغمه پرندگان بود. از حالت نیم خیز در آمد و راست شد. مرد جلو آمد. با چشمان درخشانش به شیدا نگاه کرد؛ زیرا حس کرد نگاه مرد تا اعماق وجودش رسوخ میکند.