نان را صدا بزن
پسرکی که از رنج فقر و بیمحبتی به تنگ آمده، شبی از خانه میگریزد. اما در تمام طول شب، تصویر خواهر کوچکتر، که به او وابسته است و از شدت فقر و بدبختی هرگز نمیخندد، لحظهای وی را راحت نمیگذارد. چون صبح فردا، پسرک به منزل بازمیگردد بدن خواهر را به شدت زخمی مییابد؛ چرا که پدر و نامادری به تلافی فرار برادر، او را کتک زدهاند. دو کودک، گرسنه و دلشکسته راهی مدرسه میشوند و در آنجاست که دخترک از شدت گرسنگی و ستمی که دیده بیهوش و به بیمارستان منتقل میشود. بیماری او هیاهویی برپا کرده و حضانتش از پدر گرفته میشود. اکنون مدتی است که پسرک به ملاقات خواهر خویش در مرکز نگهداری کودکان میرود و از دور شادی و خندۀ وی را نظاره کرده و از سیری و شادابی وی احساس خوشآیندی میکند. کتاب حاضر، سرگذشت واقعی دو کودک بیدفاع است که در بهار سال 1384، عنوان بزرگ صفحۀ حوادث روزنامهها را به خود اختصاص داده بودند.