سه قطره خون
داستانهای فارسی - قرن 14
دیروز بود که اتاقم را جدا کردند، آیا همان طوری که ناظم وعده داده بود من حالا به کلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت... ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم، کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آنقدر آرزو میکردم، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم... اما چه فایده؟ از آن روز تا حالا هر چه فکر میکنم، چیزی ندارم که بنویسم. مثل این است که کسی دستم را میگیرد و بازویم بی حس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطوط درهم و برهمی روی کاغذ کشیدهام، تنها چیزی که خوانده میشود این است: سه قطره خون.