رضا ریزه
داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14
نیمههای شب بود! کمی بیشتر تمرکز کرد. صدا برایش آشنا بود. علی بود، همسنگریش. دوباره سر روی بالشت گذاشت و خود را به خواب زد.د خورشید داشت از پشت کوه بیرون میآمد که علی به سنگر برگشت و در جایش دراز کشید. حدود ساعت 8 بود که رضا ریزه سرش را در سنگر کرد و گفت: فرماندهی میگوید همه جمع شوید پشت سنگر. علی بلند شد و لباسش را مرتب کرد و ته ذهنش، حرکات رضا را بررسی میکرد و لبخندی کنج لبش نشسته بود. سجاد رو به علی کرد و گفت: میخندی؟ سری تکان داد و گفت: داشتم به رضا فکر میکردم. چهرهاش شبیه پرنده هما میماند. انگار هالهای از نور دورش میچرخد.