قلعه عاشقان
داستانهای فارسی - قرن 14
مهتاب نورش را پاشیده است روی جلگه کشف رود. قلعه عاشقان با برجهای کوچک چهارگوشهاش با ابهت تمام در میانه جلگه نشسته است. عمارت دو طبقه اربابی و باغ مشرف به آن در ضلع غربی جای گرفتهاند. در گوشهی ایوان طبقه دوم، رو به باغ اربابی، سوران زانوهایش را بغل گرفته و به پشتی تکیه داده و نشسته است. چیزی در دلش چنگ میزند. شادی است یا غم؟ نمیداند. کلافه و سرگردان است. فکر میکند ضربان قلبش تندتر شده است. آیا این همان چیزی است که وقتی دخترها در مهمانیها سر در گوش هم میکنند و پچ پچ شان شروع میشود و از آن حرف میزنند؟