کوتولهها در سرزمین جادو
داستانهای تخیلی
روزی ملکۀ بدجنس سرزمین جادو به کوتولههایی که آنها را مجبور به انجام کار میکرد، دستور داد که به سرزمین پادشاه دوستی بروند و دختر پادشاه را بدزدند. آنها مجبور شدند تا از دستور ملکه پیروی کنند. کوتولهها به پادشاه گفتند که «بهار» را میبرند و قبل از غروب آفتاب بازمیگردانند. وقتی بهار به سرزمین جادو رسید، کوتولهها به او گفتندکه جادوی این سرزمین وقتی از بین میرود که دختری خوشقلب گردنبند زمردی ملکه را به گردن خود بیندازد. کوتولهها و بهار طی نقشهای گردنبند را از گردن ملکه درآورده و به گردن بهار انداختند. ناگهان کوتولهها به سربازهای جوانی تبدیل شدند و کوتولۀ جوانتر به شاهزادۀ آن سرزمین. سپس بهار و شاهزاده با یکدیگر ازدواج کردند و به سرزمین دوستی بازگشتند.