مهاجر مرجوعی: رمان
داستانهای فارسی - قرن 14
هواپیما پرِ پر است. بیشتر مسافرانش، مهاجرانی بودند که به دلایلی آلمان پناهندگیشان را نپذیرفته بود و حالا با کمی پول تو جیبی بچه خرکن برشان میگرداندند افغانستان سر خانه و زندگی نداشتهشان. همه مردان جوان مجرد، مأیوس از گذشته و ناامید به آینده؛ از میانشان فاضل، شوهر صنم بر را میشناسم. همانقدر که هر تیر برقی، هر درخت بی ثمر و بی سایهای، هر سنگ توی راهی میتواند خوب باشد، خوب بود. خوبیاش در سکوتش است. توی مسیر رفت که همراهمان بود، صدایش در نمیآمد. انگار گنگ است، ولی گنگ نبود. مظلوم و بی سر و صدا شبیه عقربهای زیر حصیری بود که سرشان به کار خودشان است و کاری به کار کسی ندارند.