سفر، فاصله، غریب، خاطره، رهایی
مردی بنابر موقعیت کاری خود مجبور است به دور از خانواده و در شهری دیگر زندگی کند. فرزندان خانواده در تلاش هستند تا مادرشان را راضی کنند نزد پدر رفته و با او زندگی کنند، اما مادر به دلیل این که تمام اقوام و بستگان آنان در این شهر هستند و او نمیتواند غم غربت را تحمل کند، رضایت نمیدهد. پس از مدتی فرزندان موفق میشوند که با جلب رضایت مادر به محل زندگی پدر رفته و در آنجا ساکن شوند. مدتی میگذرد و با اتفاقاتی که رخ میدهد، آنها مجبور به ماندن در آن شهر میشوند. داستان از زاویة دید اولشخص روایت میشود.