دو تا غول
یک روز دوتا غول پشت یک کوه بلند به یکدیگر می رسند. آنها از دیدن هم تعجب میکنند، چون تا آن روز یک غول را از نزدیک ندیده بودند. آنها در طی صحبت با یکدیگر متوجه میشوند که هردو از قصههای آدمها فرار کردهاند. غول اولی از این میترسد که آدمها او را پیدا کنند، اما غول دوم میگوید: "نگران نباش اینجا هیچکس تو را پیدا نمیکند". اما غول اول میگوید: "اشتباه میکنی. شاید همین گفتوگوی من و تو برای یکی از آدمها جالب باشد و قصهی ما را بنویسد". سپس یکی از غولها کوچک میشود تا دوست خود را غلقلک داده و بخنداند تا بدینوسیله دیگر در داستانها به وسیلهی آدمها غولهای اخمو و بداخلاقی معرفی نشوند. غول دیگر نیز همینکار را تکرار میکند. غولها آنقدر برای هم کوچک میشوند و میخندند تا این که بعد از مدتی پشت کوه بلند، دیگر هیچ غولی دیده نمیشود. ناگهان بادی میوزد و گرد و غبارها را با خودش به آسمان میبرد. غولها دیگر بیشتر از این نمیتوانستند کوچک بشوند و همدیگر را غلقلک بدهند. آنها داشتند از ته دل میخندیدند و صدای خندههاشان همراه باد همهجا می رفت. راستی که آنها غولهای خندهرویی بودند.