مارال و سنگ صبور
افسانههای عامه / افسانهها و قصههای ترکی
«مارال» به داخل قصر رفت و بعد از جستوجو به اتاقی رسید و چشمش به شاهزادة زیبایی افتاد که روی تختی خوابیده بود. او جلو رفت و دید که کتابی بالای سر او باز است و تکه کاغذی هم در کنار کتاب گذاشته شده که روی آن نوشته شده است: «اسم من ارسلان است. هر دختری که این کتاب را بخواند و آن را به پایان برساند، در آن زمان، من با عطسهای از خواب بیدار شده و با او ازدواج خواهم کرد». مارال شروع به خواندن کتاب کرد، روزی مارال با یک دختر کولی آشنا شد و با هم دوست شدند. اما دختر کولی از راز مارال آگاه شد و به او خیانت کرد و با شاهزادة جوان ازدواج کرد و مارال را از قصر بیرون انداخت. مارال هر روز برای سنگ صبور درد دل میکرد ولی هیچ فایدهای نداشت. بالاخره روز چهلم فرا رسید، مارال که دیگر کاسة صبرش تمام شده بود، با عصبانیت خواست کوزه را بشکند. شاهزاده حرفهای او را شنیده بود، به واقعیت پی برد با مارال ازدواج کرد و دختر کولی را بر پشت اسبی و آن اسب را در بیابانی رها کرد تا دختر کولی را به سوی سرنوشت نامعلومی ببرد، کتاب حاضر برای گروه سنی «ب» تهیه شده است.