عزیزتر از جان
راهچمنی، ابوالفضل، 1364 - 1395 / شهیدان مسلمان - سوریه - داستان / داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی ماشین را آماده رفتن میکرد، به سرم زد چندتایی عکس بگیرم. حتی از حرکت کردن و رفتنش هم فیلم گرفتم. نمیدانم چرا این کار را کردم! با صدای بوق ماشین، برایم دست بلند کرد و رفت. در سرم، صدای فریادم را میشنیدم که داد میزد: آقا ابوالفضل! آهستهتر! چرا این قدر با عجله داری می ری؟ بار یک دل سیر نگاهت کنم! ولی اینها فقط فریادهای ذهن من بود. چیزی که او میدید، فقط نگاه من بود که تک تک قدمهایش را دنبال میکرد تا سوار ماشین شود.