قصر بدون سقف
داستانهای فارسی / داستانهای کوتاه / داستانهای آموزنده / داستانهای کودکان و نوجوانان
روزی روزگاری در شهری مردی ثروتمند و خسیس زندگی میکرد. روزی مرد ثروتمند به حاج آقای روضهخوان انگشتری هدیه داد و از او خواست تا بر روی منبر برایش دعایش کند. انگشتر بدون نگین و بسیار ارزان قیمت بود. بنابراین حاج آقا بالای منبر رفت و در حال دعا کردن به مرد خسیس اشاره کرد و گفت: خدایا او را در بهشت قصری بده که سقف نداشته باشد. داستان بالا یکی از پنج داستانی است که از کتاب«لطایف الطوایف» مولانا فخرالدین علی صفی، شاعر و نویسنده دورهی صفویه انتخاب شده و در این جلد از مجموعهی«قصه های ایرانی» به چاپ رسیده است.