جشن تکلیف نگین
«نگین» و «امین» خواهر و برادر بودند. مدتی بود که نگین آرام و مرموز شده بود و این موضوع امین را نگران میکرد. تا این که یک روز او نگین را دید که مانند پدر و مادرشان نماز میخواند. امین پس از پرس و جو از مادر دریافت که نگین به سن تکلیف رسیده است. کمی بعد رفتار امین نیز عجیب و مرموز شد. به همین دلیل پدر اطلاعاتی در زمینۀ زمان جشن تکلیف پسرها به او داد. سپس امین به پدر گفت که قصد دارد با پولهای قلکش برای نگین چادر و سجاده بخرد. پدر خندید و او را تشویق کرد. این داستان در قالب شعر در کتاب حاضر به چاپ رسیده است.