خودت باش دخترم
داستانهای فارسی - قرن 14
از پشت شیشه ماشین، به نم نم باران نگاه میکردم. آسمانی که همیشه اسیر دود بود، به سختی به باران اجازه فرود میداد؛ از ماندن در ترافیک متنفر بودم. نگاهی به ساعت مچیام انداختم و با عصبانیت به راننده گفتم: چی شد؟ این ترافیک اعصاب خورد کن کی تموم میشه؟ راننده که مردی میانسال بود، عینک سفید بی روحش را به عقب داد و از آینه جلوی ماشین نگاهم کرد و با دست پاچگی گفت: ببخشید خانم اگه دست من بود، تمومش میکردم. بارون که میاد ترافیک سنگین میشه. نفسی کشیدم و با نیت دلهره انداختن در وجود راننده، گفتم به پدرم میگم که حقوق این ماهت رو دیرتر بده؛ اگه دست فرمونت خوب بود، هیچ وقت تو ترافیک گیر نمیکردیم.