قفس
«انوش» اسیر جنگی در عراق است. او در اتاق بازجویی تحت شکنجه است و برای آن که بتواند درد شکنجه را تحمل کند، ذهن خود را به خاطرات قدیماش معطوف میکند، که به یکباره، صدای خندة بازجو او را به خود میآورد. بازجو شکنجه نمیکند و همین مسئله انوش را نگران کرده است. پس از مدتی درب اتاق باز میشود و صدایی به گوش میرسد، انوش شوکه میشود، صدا آشناست و بهترین فرصت برای عراقیها که پیشنهادی را با انوش مطرح کنند. انوش نمیداند چه کند، اما در نهایت، تصمیم خود را میگیرد. مدتها میگذرد، فرماندة اردوگاه به مرخصی رفته و پس از بازگشت رفتارش بسیار تغییر کرده است و رزمندهها به دنبال علت این تغییر هستند.