من یک سایه بودم
داستانهای فارسی - قرن 14
خیلی خوشحال شدم از این که بعد از سالها عمویم را میبینم و چند روزی از تنهایی در میآیم. کمی دلم باز میشود. به هر حال او بوی پدرم را میدهد. چه استقبالی از ما میکند؟! با خوشحالی و هیجان، زنگ در خانه را زدم. تا که گوشی را برداشت گفتم: عمو جان سلام منم، او از پشت آیفون اول کمی مکث کرد، بعد گفت: من مهمان دارم برو، آبروی مرا میبری، وای خدای من! باورم نمیشد. باز گفتم: منم ناهید.