بچهها و مورچهها
یک روز "کوروش" با پدرش از بلایی که دوستانش بر سر مورچهها آورده بودند سخن گفت؛ این که چطور به وسیلهی آب لانهی مورچهها را ویران کرده بودند. پدر پس از شنیدن این ماجرا داستانی را برای کوروش بازگو میکند؛ داستان دو کودک به نام "شیوا" و "پارسا" که در یک روز بهاری توسط پری مهربانی کوچک میشوند تا به لانهی مورچهها رفته و از نزدیک با کار وتلاش آنها آشنا شوند. آنها با مورچههای کارگر، مورچهی ملکه و مورچههای بالدار دیدار میکنند و پی میبرند که مورچهها برای گذران زندگی سعی و تلاش بسیاری میکنند. سپس بر اثر خستگی بسیار به خواب میروند و زمانی که از خواب برمیخیزند مشاهده میکنند که به حالت اولشان بازگشتهاند.