روز بعد انقلاب
داستانهای فارسی - قرن 14
هرگز نایستادم تا بیندیشم زندگی اصلاً درباره چه بود؟ هزاران رؤیا در سر داشتم، نقشههای باشکوهی در سر میپروراندم. دریغا همواره آنها را بر شنهای سست و روان میساختم... با صدای یک تیر از خواب میپرد، میآید پشت پنجره، آدمها بی اسلحه به بالا به پایین... آسمان ابری، تاریکتر از ظهر، غروب... روزنامه را بر میدارد و برهم میزند، صفحه دوم، سمت راست پایین میخواند در حاشیه خبرهای روز: دیروز در روز سرافرازی ملت قهرمان، در خانهای اشرافی و مجلل در خیابان فرشته، یک تیمسار آمریکایی - طاغوتی سالخورده به زندگی ننگین خود و همسر جوانش با شلیک چند گلوله پایان داد.